رهد ز خویش و ز پیش و ز جان مرگ

ساخت وبلاگ
رهد ز خویش و ز پیش و ز جان مرگ اندیش رهد ز خوف و رجا و رهد ز باد و ز بود که وجود چو کاهست پیش باد عدم کدام کوه که او را عدم چو که نربود وجود چیست و عدم چیست کاه و که چه بود شه ای عبارت از در برون ز بام فرود 951 هر آن نوی که رسد سوی تو قدید شود چو آب پاک که در تن رود پلید شود ز شیر دیو مزیدی مزید تو هم از اوست که بایزید از این شیردان یزید شود مرید خواند خداوند دیو وسوسه را که هر که خورد دم او چو او مرید شود چو مشرقست و چو مغرب مثال این دو جهان بدین قریب شود مرد زان بعید شود هر آن دلی که بشورید و قی شدش آن شیر ز شورش و قی آن شیر بوسعید شود هر آنک صدر رها کرد و خاک این در شد هزار قفل گران را دلش کلید شود ترش ترش تو به خسرو مگو که شیرین کو پدید آید چون خواجه ناپدید شود چو غوره رست ز خامی خویش شد شیرین چو ماه روزه به پایان رسید عید شود خموش آینه منمای در ولایت زنگ نما به قیصر رومش که تا مرید شود 952 ز شمس دین طرب نوبهار بازآید نشاط بلبله و سبزه زار بازآید کرانه کرد دلم از نبیذ و از ساقی چو وصل او بگشاید کنار بازآید کبوتر دل من در شکار باز پرید خنک زمانی کو از شکار بازآید بگردد این رخ زردم چو صد هزار نگار ز طبل دعوت من گر نگار بازآید چو ملک حسن بر وی مهم قرار گرفت بود که سوی دلم زو قرار بازآید چو خارخار دلم می نشیند از هوسش که گلشنش بر این خار خار بازآید چو مهرها که شود محو نطع آن گوهر دغای عشق چو خانه قمار بازآید ز مستی اش چه گمان بردمی که بعد از می ز هجر عربده کن آن خمار بازآید از این خمار مرا نیست غم اگر روزی به دستم آن قدح پرشرار بازآید هزار چشمه حیوان چه در شمار آید اگر از او لطف بی شمار بازآید سوال کردم رخ را که چند زر باشی که جان من ز زری تو زار بازآید مرا جواب چو زر داد من زرم دایم مگر که سیمبر خوش عیار بازآید بگفتمش چو بماندی تو زنده بی آن جان چه عذر آری چون آن عذار بازآید من آن ندانم دانم که آه از تبریز کز آتشش ز دلم الحذار بازآید 953 سپیده دم بدمید و سپیده می ساید که ویس روز رخ خویش را بیاراید غلام روز دلم کو به جای صد سالست سپیده چهره دل را به کار می ناید سپیدی رخ این دل سپیدها بخشد که طاس چرخ حواشیش را نپیماید سپیده را چو فروشست شب به آب سیاه رخ عجوزه دنیا ببین چه را شاید بده عجوزه زراق را هزار طلاق دم عجوزه جوانیت را بفرساید بران تو دیو ز خود پیش از آنک دیو شوی وگر نه من خمشم عن قریب بنماید 954 افزود آتش من آب را خبر ببرید اسیر می بردم غم ز کافرم بخرید خدای داد شما را یکی نظر که مپرس اگر چه زان نظر این دم به سکر بی خبرید طراز خلعت آن خوش نظر چو دیده شود هزار جامه ز درد و دریغ و غم بدرید ز دیده موی برست از دقیقه بینی ها چرا به موی و به روی خوشش نمی نگرید ز حرص خواجگی از بندگی چه محرومید ز غورها همه پختید یا که کور و کرید
رنگ ست کردن لباس...
ما را در سایت رنگ ست کردن لباس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golchin rezaa11792 بازدید : 246 تاريخ : سه شنبه 7 خرداد 1392 ساعت: 12:18